مدتی بود دیگه نمینوشتم جون به دلم نمیچسبید یعنی از نظر روحی و روانی ارضام نمیکرد ، نه اینکه اصلا جوابگوی نیازهام نباشه ها ،نه، بیشتر یه جور شادی وخوشی مقطعی و زود گذر بود که بعد از مدت کمی هم اثرش میرفت ،دیشب با خودم فکر میکردم بهتر نیست به جای اینکه طنز بنویسم و به چیز های الکی مشغول بشم بیام و یه مسایلی رو مطرح کنم و شما رو هم به فکر کردن در موردش وادار کنم تا هم گذشته ها یادمون نره هم چراغی باشه برای راه پر پیچ و خم اینده ، تلنگری باشه هم از این جهت که یادمون باشه چی شد که به اینجا رسیدیم و هم اینکه اگه میخاهیم به بالاتر از اینم برسیم باید از اون ها کمک بگیریم خلاصه اخرشو بگم ، هر چی داریم از شهدا و امام شهدا و اون هشت سال داریم که در نهایت به اینجا رسیدم که وبلاگم ومحتواشو کربلایی کنم. یا علی گفتیمو عشق اغاز شد...........
| نظر